در گرگ و میش هوا اصفهان را برای دیدن سرزمین گل ُسرخ به سمت باختر ترک گفتیم. از همان ابتدای سفر فضای دوستانه ای میان زنده رودیان و مهمانانی که حتی برای اولین بار گروه را همراهی می کردند بوجود آمد و شور و شادی این همراهی  تا آخرین لحظه ی سفر همچون زنده رود، خروشان و جاری بود.

در نزدیکی های خوانسار به گلستان کوه رسیدیم. جایی که بهار نقشی از بهشت را بر دامنه های آن به تصویر می کشد. اما اینبار بته های لاله های واژگون در کنار بته های موسیر همچون آتشی که تنها خاکستری از آن باقی مانده ست سرد و خاموش نظاره گر ِ رهگذران بودند؛ شاید که در بهاری دیگر پذیرای آنان از بهشتی که می آفرینند باشند.

برای خوردن صبحانه در پارک بزرگ جنگلی و خوش آب و هوای گلپایگان توقفی کوتاه داشتیم.

 

اولین مکان تاریخی، بازدید از بنای سیدالاسادات بود. بنایی متعلق به قرن هشتم که به روایت اشعاری که بر کتیبه های  سنگی آن حک شده اند محل دفن سه تن از فرزندان امام موسی کاظم و همچنین امامزاده یحیی ست . داخل گنبد دارای تزئینات ساده ی مقرنس گچی ست و تمام شکوه آن در آیینه کاری دیوارها با نور پردازی سبز رنگ آن است و همچنین ایوان سراسر پوشیده از آیینه کاری آن که بیش از گنبد آن که در حال حاضر آجری ست، خودنمایی می کند؛ در واقع مدتی ست که کاشی های گنبد را برچیده اند تا آن را بازسازی کنند.

در ضلع جنوبی امامزاده حیاطی ست که در رواق های اطراف آن بزرگان گلپایگان مدفون اند. گنبد بزرگ و آجری مسجد جامع از آنجا نمایان است و در کنار درب آرامگاه خانوادگی حاج علی اشراقی سنگی ست که گلپایگانی ها اعتقاد دارند، اگر بتوانی سنگ ریزه ای را به نیتِ خواسته ای بر آن بچسبانی حاجت روا خواهی شد!

 

حرکت کردیم به سمت مسجد جامع گلپایگان. متعلق به دوره ی سلطنت ملکشاه سلجوقی. حیاطی بزرگ و شبستان هایی دور تا دور آن. مربوط به زمان های مختلف. حوض بزرگی در وسط  و سنگ نگاره ای از روستای غرقاب در گوشه  ی شمال شرقی حیاط. 22 مترارتفاع گنبد است. بدون تزئینات کاشی کاری. کتیبه های زیر گنبد به خط کوفی ست. و تزئینات بسیار با شکوه و زیبای آن با آجر. و محرابِ سنگی ِ آن.

از کوچه ی سنگ فرش شده ی کنار مسجد جامع به سوی بازار حرکت کردیم. پیش از این بازار تا مسجد ادامه داشته است. اکنون به جای حجره ها خانه ساخته اند ولی ابتدای آن را بازسازی کرده اند اما در همان نگاه اول سقف بازسازی شده ی آن از ایرانیت خیلی توی ذوق می زند! هیچ رنگی از یک بازار قدیمی ندارد اما از خم بازار که بگذری سقف ضربی آجری آن بوی سنت را به مشامت می رساند و تو ار بیش از کالاهای رنگارنگ بازار به خود جلب می نماید.

 

وقتی جاذبه ی بازار خود را از چشم تو می گیرد ابهت و بلندای مناره ای بی هوا تو را به سوی خود می خواند. مناره ی گلپایگان با تمامی مناره هایی که تاکنون زنده رود به چشم دیده بود متفاوت است؛ در واقع آنچه که ما در میان دیدگان خود می دیدیم یک فانوس صحرایی ست. آنچه که در شب با آتش فروزان در خود، راهنمای کاروانیان بوده و در روز از فرسنگ ها فاصله با بلندای 18 متری خود نمایان در راه و راهنمای راهنمایان. مناره دارای دو ردیف پلکان مارپیچ در دل هم است و مرا به یاد مناره ی گار می انداخت، اما پلکان پای مناره را برداشته اند. تخریب کرده اند تا سازه ای در پای آن بسازند، خانه ای، مغازه ای، مجتمع ای. شیرهای سنگی پای آن را هم دزدیده اند!

در کوچه پس کوچه های قدیمی شهر گلپایگان قدم زدیم. به بقعه هفده تن رسیدیم. بزرگی محوطه و بنا بیش از آنچه که در تصور می پنداشتم بود. عمارتی هشت ضلعی، از بناهای عجیب و جالب در عصر صفوی. سه راهی ِ آن در هم ادغام می شود و تو را به داخل می خواند به نهایت زیبایی ِ اسلیمی ها و مقرنس ها و البته معنویت؛ و دیدن ارسی های گره چینی آن را به هیچ عنوان نمی توان وصف کرد. کتیبه ها و نوشته ها در مدح و وصف شاه عباس اول و آیات قران را گره های در دل هم برایت می خوانند و گلهایی که به دور آن می پیچند و بالا می روند تا زینت بخش کلام الهی باشند و تو تنها می توانی خاموش بمانی محو تماشای این خلقت باشی. از شکوه و گیرایی آن اگر بتوانی کمی فاصله بگیری کاشی کاری گنبد و کتیبه ی خط کوفی آن دیدگانت را خیره به خود و پاهایت را مانند میخ در زمین نگه می دارد؛ و کمی که رو از آن برگردانی شیر سنگی کوچک و تنهایی را در کنار درب ورودی موزه ی بقعه می بینی، کمی دلت به حال تنها به حال خود رها شدن و کوچکیش می سوزد! و سنگ آبی که اکنون با لوله آبی که بر سرش انداخته اند نقش حوض را دارد. و بالاخره باید دل بکنی، وقت تنگ است و باید برویم.

کباب های سفارش داده شده برای ناهار را می گیریم و راهی می شویم به سمت کوچری. مناظر سر سبز گلپایگان تو را به آغوش طبیعت می خواند. درختان سپیدار سر در آسمان و ریشه در سرزمین گل های سرخ اینجا نیز عجیب زیبایند و وسوسه کننده برای دمی استراحت. تنها مجالی برای دیدنشان و به خاطر سپردنشان در ذهن داریم اما اگر شور هیاهوی جمع در اتوبوس بگذارد و آرامش و سکوتی حاصل شود تا لذت زیر سایه ی درختانش را در خیال بپرورانی. اما مگر می شود این همه ذوق و هیجان دمی فروبنشیند!؟

وارد محوطه ی سد گلپایگان شدیم. از اتوبوس که پیاده شدیم کشش ذاتی آب آنچنان بود که گرسنگی از خاطرمان برد؛ حجم آب پشت سد چنان زیاد است که سبب می شد آب با چنان فشاری از دهانه ها خارج شود که  اگر در چند متری آن هم می ایستادی، فاصله برای سرتا پا خیس شدنت کافی بود! و این چیزی بود که تا آن لحظه ی سفر خستگی از تن و گرما از بدن فرو می نشاند و در عوض آن، شور و فریاد و هیاهو را بیشتر کرد!

پراکنده بر سکوهای کنار سد، رو به خروشیدن آب از دهانه ی سد کباب ها را لقمه گرفتیم و زیر زبان مزمزه کردیم. خوردن کباب گلپایگان آن هم در این جمع خود لذتی بود و خاطره ای که هنوزهم تازه و مملموس است!

 

تا دمی استراحت ِ دیگران، باز نزدیک دیواره های سد شدیم. بادی که از جریان آب، مدام می وزید و قطرات معلق آب را به صورت و لباسهایمان می پاشید مهلتی برای جمع شدن و عکس گرفتن نمی داد، اما شادی را همچنان به همراه داشت.

سد را هم ترک گفتیم تا به جالب تر از اینها برسیم. به قره درّه. به رودخانه. به آب و وسوسه ی شیطنت هایش! به بزهایی که هزاره ایست انتظار دیدارمان را می کشند! اتوبوس در کنار رودخانه نگه داشت و چند تن از زنده رودیان که نمی توانستند از رود بگذرند و مسیر پیاده روی را بپیمایند همانجا منتظر ماندند و ما مشتاقانه به طرف رودخانه حرکت کردیم و به آب زدیم. هنگام گذر از رود می توانستیم برق شیطنت را در چشمان یکدیگر ببینیم! انتظار لغزش سنگی زیر پا و سر دادن خنده ای! و یا غفلتی و آغاز هیاهویی!

 

خوشبختانه هوا چندان گرم نبود، از آب که بیرون آمدیم رهسپار گذر از مکانی شدیم که شاید دیگر هرگز نتوانیم از آن گذر کنیم!

اینجا – قره درّه – سال آخری ست که با نقش بزها بر تخته سنگ هایش انسانها را جذب تماشا می کند. شاید سال دیگر ماهیان نظاره گر آنان باشند. شاید روزی آنها راز خود را برای ماهیان بازگو کنند! سال بعد قرار است بر روی رود سد بزنند و بزها اینجا با همه ی ناگفته های خود از تاریخ، خفه خواهند شد!

مشتاق دیدن سنگ نگاره ها و دیدن نقش بزها بودیم. با اشاره ای همگی به دور تخته سنگی کوچک جمع می شدیم. کم کم چشم هایمان به دیدن بزها و گوزن ها عادت می کرد. نیازی به اشاره ها نبود. بزها آرام بر روی تخته سنگ ها آفتاب گرفته بودند! و با توضیحات دکتر کثیری کم کم می توانستیم پیامی را که بزها در این خواب خوش به ما می دهند حدس بزنیم. مفهوم حضور بز انسان و سگ در کنار هم. مفهوم حضور زنی در کنار یک بز. مفهوم نمایش شکار بز. شکار گوزن. گوزن مارال و... .

در انتهای مسیری که برای دیدن سنگ نگاره ها در نظر گرفته شده بود به دو چشمه ی کوچک رسیدیم و پس از استراحتی کوتاه به سمت یارانی که چشم به راه بازگشتمان بودند با قصه ای از بزهای قره درّه رهسپار شدیم.

 باز به رود خانه رسیدیم. خورشید ملایم تر می تابید. برای گذر از رود و آب بازی و خشک شدن کمی دیر بود اما شور و شیطنت این را نمی فهمید. عده ای که جلوتر حرکت می کردند و زود تر از دیگران به رودخانه رسیده بودند در آن سمت منتظر رسیدن دوستانشان بودند تا نقشه هایشان را عملی کنند و ... !

و کمی منتظر ماندیم تا لباسهایمان را عوض کنیم و یا از این تابش ملایم خورشید برای خشک شدن بهره ببریم!

بازگشتیم به گلپایگان. دکتر کثیری در میانه ی راه به آثاری که در مسیر گذرمان بود اشاره می کردند. توقفی کوتاه برای دیدن پل گلپایگان با پایه هایی که مربوط به عصر ساسانی ست و گذر از آن، بقعه ی باباشیخ در دامنه ارتفاعات کوه الوند در شمال شهر گلپایگان.

به ارگ گوگد رسیدیم. ارگی با قدمت 400 سال. با چهار برج در چهارگوشه اش. حوضی هشت ضلعی و بزرگ در وسط با فواره اش که صدای ریزش آب را زمزمه می کند. باغچه هایی در اطراف آن با انواع درختان و گیاهان و دیگر حوض های کوچک هشت ضلعی در پای هر یک از برج ها و جوی هایی که به یگدیگر می رسند و فضایی آرام بخش و دل انگیز را برای دمی استراحت فراهم می آورند.

 در دو طبقه. با گل سرخ مرمتش کرده اند. کاروانسرایی بوده برای استراحت کاروانیان و اکنون مهمانسرایی ست زیبا و با شکوه که خستگی از تن مهمانان و مسافران و کسانی که راهی را برای دیدنش می آیند بیرون می کند.

دور تا دور حیاط را تخت زده اند و از مهمانان با چای و قلیان و بستنی و ... پذیرایی می شود و با گذاشتن وسایل و اشیا جلوی در اتاق ها موزه ای از این ابزار آلات ساخته اند. 

فضا آنقدر جالب و دیدنی بود که بزهای غرقاب را رها کردیم تا بیشتر در ارگ بمانیم. پس از ساعتی استراحت به پیشنهاد آقای محبوبفر راه دهق در پیش گرفتیم تا از کارگاه قلمزنی استاد راعی دیدن کنیم به دهق که رسیدیم با یک پرسش به راحتی توانستیم کارگاه بهروز راعی را پیدا کنیم.

استاد راعی از هنرمندان برجسته ی دهق در زمینه ی قلمزنی بوده و بیشتر کارهای وی در ابعاد اندازه های بزرگ بوده که بسیار جالب و البته دیدنیست.

پس از استقبال گرم و صمیمانه ی ایشان و همچنین پذیرایی خوبشان از زنده رودیان صحبتی در خصوص چگونگی اصول کار قلمزنی و طرح ها و آثار خود بیان نمودند. سپس با ایشان به یادگار عکس گرفتیم و راهی اصفهان شدیم. 

دو سه ساعت راه باقی مانده تا اصفهان زنده رودیان همچنان انرژی و شور و نشاط با خود داشتند که باعث تعجب بود. به عنوان یاد بود هدیه ای از طرف گروه اصفهان شناسی زنده رود به پاس زحمات فراوان دکتر کثیری به ایشان تقدیم شد و ایشان نیز آمادگی خود را به عنوان همکاری و همراهی با زنده رود اعلام نمودند. 

 و باز سفری بسیار خاطره انگیز و خوش و البته بسیار متفاوت با دیگر سفرهای زنده رود به پایان رسید.